تعزیر

علی آرام
mehrali_aram

تعزیر

راضيه زن جوان سبزه ای که چادر نماز گلدار نويی سرش بود، همچنانکه نشسته بود و می لرزيد، پاهايش را تو شکمش جمع کرد، دستهايش را دور زانوهايش حلقه کرد، کنج اتاق مچاله شد و برای چندمين بار چشمان نمناک سرخش را بهم زد و زير لب دعا کرد: «يا ثامن الائمه، يا ضامن آهو، ضامنم شو، آزادي مو از تو مُخوام. مو ره پيش سر و همسر و در و همسايه رسوا نکن. خودت مُدونی که گُول خوردُم. قسم مُخورُم ديگه اصلا نگاه به نامحرم نکُنم. خودت شاهدی که همش تقصير شوکت بود.او بود که وسوسه ام کرد. دست آخر هم زرنگی کرد و خودشو کنار کشيد و مُورِتنها و بی کس انِداخت اينجا. ای آقا، ای پسرموسی بن کاظم، نذار شوورم بفهمه و آبروُم بره!»
دراتاق بازداشتگاه بازشدودخترک سيزده چهارده ساله ای راداخل اتاق هُل دادندودوباره دربسته شد. دخترک همانجا نزديک در؛ دمر رو زمين افتاد و شروع به گريه کرد. زنهای تو اتاق، بی آنکه کاری کنند ساکت نگاهش کردند. مدتی گذشت تا دخترک توانست گريه اش را فرو خورد. اما با اين حال آرام نشد و شروع به فق فق کرد. راضيه برای چندمين بار به موکت کثيف و پراز لکهً اتاق چشم دوخت و به فکر فرو رفت.کمی که گذشت صدای پيرزن سيه چرده ای همه را بخود آورد. «بی مروتا دختر مردم رو آش و لاش کرِِدن و اِنداختنش اينجا!»
پيرزن از ديشب تا حالا گوش همه را خورده بود. با اينکه کسی بااوحرف نمي زد، اما دست بردار نبود. اينبارهم چون کسی محلش نگذاشت، رو کرد به زن جوانی که مانتو زرشکی و روسری نازکی داشت و گفت: «مگه نه طفل معصومو شلاق زدن، پس چرا ولش نمُکنن؟»
زن جوان که گويی دوست نداشت زياد با پيرزن هم کلام شود، بی اينکه به اونگاه کند، همچنانکه آدامس مي جويد و تندتند با انگشتانش موهايش رازیرروسری فرومی کرد،به زورجواب داد: «آخه سنش کمه، مُخوان تحويل پدر و مادرش بدن، شايد هم با پسری که باهاش بوده عقدش کنُن!»
ـ «اگه مُخواستن عقدشون کنن، پس چرا شلاقش زدن؟»
اما زن جوان جوابش را نداد و تو خودش رفت. با اين حال پيرزن ساکت نشد و شروع به غُر زدن کرد: «اينا فردای قيومت چه جوری جواب خدارو ميدن؟... به حق پنج تن که ريشه همشونو از رو زمين خشک کنه...الهی همشون به تير غيب گرفتار بشن که اينطوری مردمو اسير و اوير کردن! »
کسی حرفی نزد.تنها دخترکی که شلاق خورده بود،باشنيدن حرفهای پيرزن صدای فق فق اش شديدتر شد. پيرزن که دلش برای دخترک شايد هم برای خودش به رحم آمده بود، با لحن طلبکارانه ای گفت: «اگه بخوان مُو را برا يه نخود ترياک شلاق بزنن درجا سقط مُشُم، پنجاه ساله که حَب مخُورم. اما هيشکی بازخواستم نکرده. بخدا، به فاطمه زهرا مشغول ذمّه بِچه های يتيمم می شن اگه دس روم بلن کنن.»
زن جوان مانتويی هم با حرفهای پيرزن تحريک شد و تندی گفت: «مُو که از شلاق خيالُم نيس، دفعه اولُم نيس که شلاق مُخورم. فقط خدا خدا مُکنم زندان نرم. جريمه هم باکُم نيس! چند تا مشتری مايه دار همه چی رو تِلافی مکُنه.»
آنگاه دو تا زن چادری که هر دو جوان بودند و سر و وضعی مرتب داشتند و از ديشب تا حال چند بار تعريف کرده بودند دريک ميهمانی زن و مردی دستگير شده اند، قاطی شدند. يکی از آنها با صدايی که تاحدی مي لرزيد رو کرد به زن مانتويی و گفت: «چند درصد امکان داره مارو هم شلاق بزنن؟ آخه ما فقط مهمون بوديم!.»
زن مانتويی نگاهی از حسادت به آنها کرد و گفت: «اگه پول و پله درِن و سر کيسه رو وا کنُِن، خيالتون تخت بِشه از شلاق خبری نيست.»
يکی ازچادری ها تندی گفت: «آره... داريم!»
اما با اين حرف حسادت زن مانتويی بيشتر تحريک شد. حتی احساس کرد آنها دارند پول هايشان را به رخش مي کشند، برای همين با بدجنسی دنبال حرفش را گرفت: «اما بشرطی که شانس بيارن گير قاضی سختگيره نيفتين، چونکه شلاق رو شاخشه. يک وقتی چندماه پيش مُو را محاکمه کِرد. بِهش التماس کردم وگفتم حاج آقا نفهميدُم، دفِعه اولُم بود، گوُل خوردم. اما واه! واه! اينو نِگو بِلا بگو. همچی لجش گرفت که دوازده ضربه ديگه هم روش گذاشت.»
راضيه که گوشهً اتاق نشسته بود و گوش مي داد، زير لب نجوا کرد: «چه فرق مُکنه که قاضیِ کی باشه! ای خدا خودت مدونی که مو نه پول دارم نه آشنا و پارتی. مُو اينجا غريبم، هر قاضی بود فقط يه مهری تو دلش بنداز تا زندونيم نکنه يا ضامن نخواد. اگه شوروم بفهمه تا آخر عمر نمِتونُم تو چشاش نگاه کنم. باز تو رو شُکر که ديروزی پيش از اونکه بُرم خونه شوکت، بهش گفتم شايد شب نيامدُم و خونه اونا خوابيدم.»
صدای دورگهً مأموری ازلای در به گوش رسيد. او بی آنکه داخل بيايدازهمانجا دو زنی که درميهمانی دستگير شده بودندرا برای بردن نزد قاضی صدا زد. همگی ششدانگ حواسشان به سوی آن دوزن کشيده شد.راضيه کمی هيجان زده شد.مي دانست بعد از آن زن ها نوبت اوست. چون ديشب وقتی به بازداشتگاه آمد آن زنها بودند، آن دخترهم بود، اما پيرزن را بعد آوردند، زن مانتويی را هم آخرهای شب آوردند. از زن مانتويی هيچ خوشش نمی آمد، از ديشب چند بار خواسته بود سرصحبت را بااو باز کند، اما او محلش نگذاشته بود. مي دانست او با شوکت فرقی ندارد. هروقت ياد اتفاق ديشب می افتاد دلش مي خواست با دندانهايش شوکت را بجود. هنوز صحبتهايش تو گوشش زنگ می زد که با لفظ قلم مي گفت: «تو تن و بدن درست حسابی داری، حتم دارم پرويزخان حاضره هزار تا، شايدم دو تا بهت بده... آخه تا کی مُخوای کلفتی کنی، بيا و لجبازی نکن و حرفمو بشنو و قبول کن! پرويزخان بازاريه، پول و پله تو دست و بالش فراوونه. او مرا نمي خواد، تو را مي خواد.»
او از شرم وخجالت سرش را انداخته بود پايين. اما شوکت تندی دستش گذاشت زير چانه اش و به آرامی سرش را بالا آورد و برای اينکه بيشتر دلش را بدست بياورد گفت: «توکار نداشته باش، من خودم همه چی رو راس و ريس مي کنم؛ هيچکی نمی فهمه. چش هم بزنی کار تمومه، انوخت يک مشت پول تو دستته!»
هيچ نفهميد چرا راضی به اينکار شده بود. مثل اينکه جادو شده بود، شايد هم يکی عقلش را دزديده بود. آنوقت تا خواست بفهمد چی شده است، ديد پرويزخان رویش افتاده . بعد هم که وقتی خواست لباسش را بکند زنگ زدند و مأمورها ريختند تو خانه. از يادآوری اتفاق ديشب چنان لبهايش را گزيد که خونی شد. با گوشه چادر لبش را پاک کرد و چندبار نفس عميق کشيد. باز زير لب نجوا کرد: «ديدی چی جوری شوکت عقلمو دزديد، دس دسی مُخواست بی آبرُوم کنه. همش برا ای که خودش شوور نداره و به مُو حسوديش مُشد. کی نمدونه چی جوری برا يه شوُور کور و کچل له له مزد. مگه همش نمُگفت: «شوور کيه؟ شوور، خوشگليِه که پيش هر مردی دوتا عشوه بيايی، غش کنه.» اما اين حرفا را از سوزش مِزد. مگه کم غُر مِزد «از ای زندگی خسته شدُم، کاش يه شوور فعَله داشتم که سرمو رو بالشش ميذاشتم.» درسته که مُو مهری به کَلب غلام ندارم، اما او شوورمه، تازه مرد بدی هم نيست، تو اي چند سال نه دست روم بلند کرد، نه صداشو کلفت کرد. اون چند بار هم خودُم مقصر بودم، مثه روزی که از پس انداز خانه يک کم کنار گذاشتم و رفتم خرازی اکبرآقا ماتيک و خط چش خريدُم. به خيالُم او خوشش مياد. اما شب که آمد و ديد، تندی از کوره در رفت و باهام درشتی کرد که: «اين جلف بازی ها چيه؟»
از فکر کردن دست کشيد، خميازه ای کشيد و بدنش را کش و قوسی داد. زنها هم همگی ساکت شده بودند. نه پيرزن ترياکی غُرغُر مي زد، نه دختری که شلاق خورده بود، فق فق می کرد. برای اينکه کاری کرده باشد، به ديوار کثيف چشم دوخت. بار ديگر نوشته های بد خط روی ديوار نظرش را جلب کرد. با اينکه از ديشب تا حالا بيشتر از صد مرتبه آنها را خوانده بود، و همه را از حفظ شده بود، اما دوباره از اول شروع کرد به خواندن، حالا که با خيال آسوده تری مي خواند، در بين آنها شعری بنظرش آشنا رسيد، حدس زد آنرا قبلا جايی خوانده است. اما هر چه فکر کرد نفهميد. يادش آمد زمانی که با کلَب غلام عروسی کرده بود، و تو زيرزمينی خانه ای زندگی مي کردند، پسر صاحبخانه مجله و روزنامه های کهنه اش را مي داد به او بخواند. شايد توی آن مجله ها خوانده بود. آخراو تا کلاس نهم درس خوانده بود و هر وقت فرصت مي کرد روزنامه يا مجله ای که دم دستش بود مي خواند، بخصوص شعرهای عاشقانه را خيلی دوست داشت. آنوقت خاطرات زندگی زناشويی اش تکه تکه بيادش آمدند. خاطراتی که بيشترش تلخ و غمبار بود. فقط چند خاطره شيرين وکم رنگ داشت،آن هم مربوط به روزهايی بود که تازه عروسی کرده بود. يکی از آنها دوستی اش با پسر صاحبخانه بود.اما اين خاطرات چنان دور و مات بودندکه هروقت مي خواست به آنها فکر کند وآنها را به ياد بياورد،زود خاطرات تلخش زنده مي شد و آنها را فراری مي داد. فقر و نداری اول زندگی اش، اسباب کشی ها و جاهايی که مستأجر بودند، بدتر از همه خرج هايی که برای بچه دار شدن کرده بود. اما چيزی که بيشتر از همه رنجش مي داد، اين بود که شوهرش تمايلی به همخوابی نداشت. او هم هيچوقت از خوابيدن با شوهرش کيف نکرده بود. شبها وقتی بغل او مي خوابيد، لذتی که نمی برد هيچ، از بوی عرق بدنش خواب به چشمانش نمي رفت. مثل همين بوهايی که تو اتاق پيچيده است.
صدای زمخت مامور دوباره از پشت در شنيده شد، اينبار راضيه را صدا زد، چنان ترسی مهيب به وجودش افتادکه توان برخاستن نداشت. ترس شلاق، ترس زندان و بدتر از همه ترس بی آبرويی. هرطور بود برخاست، چادرش را تا روی پيشانی اش پايين کشيد،بطوريکه کمی روی چشمهايش را گرفت. آنوقت لرزان آمد دم در و کفشهايش را پايش کرد و همراه مأموربسوی اتاق قاضی راه افتاد.
نفهميد چه مدت گذشت که از اتاق قاضی بيرون آمد و بسوی زيرزمين برای اجرای حکم رفت. بعدهم نزديک بود از درد چهل و دو تازيانه بيهوش شود. اما همينکه دانست قاضی نه جريمه و ضامن خواست و نه حکم به زندان داد، چنان جان گرفت که انگار زندگی دوباره ای پيدا کرد. وقتی هم که ورقه آزادی را گرفت درد و سوزش شلاق را از ياد برد. دلش مي خواست هرچه زودتر برود بيرون. می ترسيد قاضی پشيمان شود و نظرش برگردد. سعی کرد تندتر قدم بردارد، اما زخم های شلاق نمي گذاشت. با هر تکانی لباسهايش با زخم های پشتش تماس پيدا مي کرد و درد را به همه بدنش مي دواند. مثل اينکه سوزن داغ به پشتش فرو می کردند. از ناچاری آهسته قدم برداشت و دستش را به ديوار گرفت. برای اينکه درد را از ياد ببرد، نقشه کشيد با زخمهايش چه کار کند تا زودتر خوب شود و شوهرش نفهمد. «بهتره يک راس برُم خونه بی بی رقيه تا دوای خانگی روی زخمم بماله. او دواهايی داره که زخمهای بدتر از اين را يک هفته ای خوب مُکنه. نبايد کَلب غلام بو ببره، باز خدا را شکُر که دير دير سراغم مياد. خُب تازه بخواد هم بياد مُدونم چه بهانه ای بيارم. مُگم مريضم. اونم مقيددده خيلی مومنه، انوخت دست بهم نميزنه.»
مأموری که همراهش بود،زن چاق و مسنی بود با چشمان خاوری. چادر و مقنعه ای هم که سرش بود؛تنها بينی پخ وچشمان تنگش ديده می شد. اما برخلاف ظاهر خشکش زن بدی نبود. چون همينکه ديد نمی تواند راه برود، کمک کرد و تا بيرون همراهش رفت.آنوقت آنجا رهايش کرد و برگشت.
هوای تازهً بيرون،کمی حالش را جا آورد. آفتاب مطبوعی همه جا پهن شده بود. تصميم گرفت کمی روی پله ها بنشيند. آرنجهايش را روی زانوهايش گذاشت و سرش را تو سينه اش فرو کرد. بعد هم چندبار نفس عميق کشيد، ناگهان احساس شيرينی به او دست داد. يادش آمد ته ماندهً بوی عطر پرويزخان بود که لای يقه و سينه اش مانده است. بی اختیار وبا ولع هرچه تمامتر، ته ماندهً بو را که با عرقش قاطی شده بود،یک نفس بالا کشيد. از بوکه طعم شاتوت می داد سرمست شد. احساس گنگی در وجودش جان گرفت؛ سوزش زخم هاي پشتش با لذت هم آغوشی درهم آميخته بود. مثل شب اول عروسی اش که کَلب غلام به خودش عطر زده و تميزشده بود. همانجا بود که برای اولين بار در زندگی دچار احساس لذت هرگز نديده ای شد، احساس گنگی که تا مدتها همراهش بود. پس ازآن ديگر نه تنها چنين لذتی را تجربه نکرد که مرد تر و تميز خوش بويی هم نزديک خود نديد، تا اين اواخرکه گاهی با شوکت به خانه پرويزخان می رفت، بخصوص دو هفته پيش که ميهمانی بزرگی داشت، مجبور شد همراه شوکت از روز پيش به خانه آنها برود. دوتايی حسابی کار کردند، همانجا بود که دستش با شيشهً شکستهً پنجره بريد. سوزش زخم کلافه اش کرده بود. دستش را با دستمال تميزی بست و هرطور بود کارش را تمام کرد.پرويزخان هم برای دلجويی پول خوبی بهش داد. بعد هم چند دست از رختهای اضافی را همراهش کرد تا برای شوهرش ببرد. همينکه خواست به خانه برود، تازه فهميد شب شده و با دست بريده نمی تواند رختها را که دوتا بقچه بزرگ بودند ببرد. پرويزخان که متوجه شده بود، تعارف کرد تا آنها را برساند. می خواست بگويد خودش مي رود، اما شوکت دستش را گرفت و وادارش کرد سوار شود. بقچه ها را توی صندوق عقب ماشين جا دادند و دو نفری عقب نشستند. اول شوکت را رساند، بعد از او خواست برود جلو بشيند. بين راه يکريز باهاش صحبت کرد. به خانه که رسيدند پياده شد تا بقچه ها را از صندوق عقب بيرون بياورد. همانجا بود که صورتش را آورد جلو و هولکی او را بوسيد. خواست با دستش مانع شود، حتی زخم دستش دوباره درد گرفت. اما بوی ادکلن همراه با سوزش دستش که با لذت گرمای بوسه عجين شده بود، او را از خود بيخود کرد. چنان دگرگون شد که نتوانست چيزی بگويد. برای همين با ولع و لذت کهنه چند بار لبهايش را مکيد تا همه شيرينی آن به کامش بدود. لذت شيرينی آن احساس تا چند ساعت تو وجودش موج مي زد.طوريکه شب نتوانست بخوابد. حالا هم دوباره همان احساس تو وجودش چنگ انداخته بود، حتی حالا که ترسش از شلاق ريخته بود، دلش مي خواست دوباره برود سراغ پرويزخان.اماچهرهً شوهرش را که به خاطر آورد، چنان از خودش بدش آمد که سرش را بالا آورد و کمی چادرش را باز کرد. مي خواست کاری کند باد بهش بخورد و افکار پليد و آن بوی آلوده را با خود ببرد. تصميم گرفت برخيزد و به خانه برود.نگاهش که به پياده روافتاد؛کلب غلام را ديد. اول باورنکرد.اما بسويش که راه افتاد و صدايش زد؛ ديگرچیزی نفهميد. مثل آدمهای جن زده به اوخيره شد،طاقت نياورد،بادرماندگی دستهايش را روی صورتش گذاشت و با صدای بلند گريست.
مشهد ـ بهار 1363
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32539< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي